مطالب به روز

بچه های اسلامشهر(تهرانک)

مطالب به روز

بچه های اسلامشهر(تهرانک)

عکس های منتخب روز از بازیگران و هنرپیشگان

 

عکس های مریم معصومی بازیگر نقش منصوره در سریال سه دونگ سه دونگ


ادامه مطلب ...

عکس های شیلا خداداد

شیلا خداداد در فیلم هایی همچون اعتراض (مسعود کیمیایی - 1378) ، آبی (حمید لبخنده - 1379) ، عیسی می آید (علی ژکان - 1380) ، قلبهای ناآرام (مجید مظفری - 1380) و ... نقش افرعکس های شیلا خداداد (۴)

عکس های شیلا خداداد (۴)
ینی کرد

ادامه مطلب ...

عکس های شبنم قلی خانی

شبنم قلی خانی، در کنار مادرش در منطقه سعادت آباد تهران زندگی می‌کند، چرا که سال‌ها پیش پدرش دارفانی را وداع گفته‌است. او فرزند سوم خانواده‌است، یک برادر و یک خواهر بزرگ تر از خود دارد که هر دو متاهل و دارای فرزند هستند  

عکس های شبنم قلی خانی (5)

ادامه مطلب ...

Tohi & Hichkas in Ramezan

عکس های جدید و زیبای سروش هیچکس در کنار حسین تهی در ماه رمضان به همراه عکس های هیچکس و ریویل در گردهمایی اخیری که خبرش رو در سایت قبلا زده بودیم که تمامی عکس های با کیفیت بالا و بدون تگ تبلیغاتی سایت شیک موزیک میباشد

http://20uploads.com/images/1390/mordad/13136428541.jpg

ادامه مطلب ...

Remix Pistaz Mokhte Kermani

رمیکس جدید و بسیار زیبای چند آهنگ آخر سعید کرمانی و علی پیشتاز و حسین مخته و روزبه اکسین که پیشنهاد میکنم هیچ عنوان از دست ندید

http://20uploads.com/images/1390/mordad/13136437051.jpg
ادامه مطلب ...

داستان عاشقانه ی جوادو سروین از دس ندیk


داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی  سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و  خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم  چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.

ادامه مطلب ...

داستان تلخ قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پرپرش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که رفته بود بالا ، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم رودیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغونْ نِیگابه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدد چهار و پنج دقیقه بود!