مطالب به روز

بچه های اسلامشهر(تهرانک)

مطالب به روز

بچه های اسلامشهر(تهرانک)

داستان عاشقانه ی جوادو سروین از دس ندیk


داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی  سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و  خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم  چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.

ادامه مطلب ...

داستان تلخ قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پرپرش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که رفته بود بالا ، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم رودیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغونْ نِیگابه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدد چهار و پنج دقیقه بود!

خدااااااااااا

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود ومجنون

 بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:هی چرا بین من و خدایم

 فاصله انداختی؟مجنون به خود آمد وگفت:من که عاشق لیلی

 هستم تورا ندیدم،تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا

 دیدی؟!؟

داستان عاشقانه ی بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.


عشق & ازدواج

شاگردی از استادش پرسید” عشق چست؟ “

استاد در جواب گفت: ” به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! “

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: “چه آوردی؟ “

و شاگرد با حسرت جواب داد: ” هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .”

استاد گفت: ” عشق یعنی همین! “

شاگرد پرسید: ” پس ازدواج چیست؟ “

استاد به سخن آمد که : ” به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! “

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: ” به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.”

استاد باز گفت: ” ازدواج هم یعنی همین!!

ببار بارون


ببار بارون ببار بارون

دلم از زندگی خونه

دیگه هر جای این دنیا

برام مثل یه زندونه

ببار بارون که دلگیرم

ببار بارون که غمگینم

خراب حال من امشب

دارم از غصه می میرم

ببار ای نم نم بارون

ببار امشب دلم خسته است

ببار امشب دلم تنگه

همه درها به روم بسته است

ببار ای ابر بارونی

ببار و گونمو تر کن

مثل بغض دل ابرا

ببار این بغضو پرپر کن

نه دستی از سر یاری

پناه خستگی ها شه

نه فریاد هم آوازی

غرور خلوت ما شه

نه دلگرمی به رویایی

که من هم بغض بارونم

نه امیدی به فردایی

عاشقانه ای غمگین

دوستت دارم‌ ها را نگه می‌داری برای روز مبادا

دل تنگت بودم ها را، عاشقت هستم ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی  نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید مطمئن باشی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! 

ادامه مطلب ...

یک نامه ی عاشقانه برای کسی که دوستش دارید

متشکرم

برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.

برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.

برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی...

 

ادامه مطلب ...

توصیه هایی برای پسران جویای همسر

 

ده توصیه‌ی کاربردی به آقا پسرهایی که جویای همسری مطلوب هستند

 

استقبال بسیار مطلوب شما گرامیان [موافق و مخالف] از نکاتی که به دختر خانم‌های خوب توصیه شده بود، ضرورت ارائه‌ی هر چه سریع‌تر نکات لازم به آقا پسرها را اجتناب ناپذیر کرد. البته خواهشم این است که با دقت بخوانید و زیاد در پی جواب نباشید، آخه میدونید، یکی از عادت‌های رفتاری آقا پسرهای اینه که وقتی کسی باهاشون حرف می‌زنه، اون قدر تو فکر جواب هستن که اصلاً متوجه نمیشن طرف چی می‌گه. (تا اینجا رو خودمونی گفتم).
 

یکی از همین کاربران گرامی در کامنت خود لعنت خدا و رسول (ص) را حواله‌ی این حقیر سر تا پا تقصیر و کمتر از قطمیر کرده بود! می‌دانید چرا؟ چون از توصیه‌ی ما به دخترها مبنی بر که خودشان باشند و اداهای مردانه در نیاورند، چرا که پسرها شوهر گردن کلفت نمی‌خواهند، بلکه همسر لطیف می خواهند، چنین استنباط کرده بود که این نوعی ترویج ازدواج پسر با پسر است؟ حال چه ربطی دارد؟ من که نفهمیدم. به نظرم دنبال یک نکته برای جواب دادن بود، پیدا نکرد، اینطوری گفت.

بگذریم. آقا پسرهایی که دنبال یافتن دختری خوب برای همسری هستند نیز ضمن رعایت همه‌ی اصول و توصیه‌هایی که در فرهنگ غنی اسلام شده، مثل: ازدواج با کفو (همتا)، با خوش اخلاق، اکتفا نکردن به ظاهر، پرهیز از اصراف‌گرایی و تجمل و ...، به نکات ذیل که متأسفانه به خاطر القائات و فرهنگ‌سازی‌های سینمایی و سریالی بسیار رایج شده است، دقت کنند:

ادامه مطلب ...

توصیه هایی برای دختران جویای همسر

 

10 توصیه‌ی کاربردی به دخترخانم‌هایی که جویای همسری مطلوب هستند  


 

یافتن همسری مناسب و مطلوب، هم برای دختر خانم‌ها و هم برای آقا پسرها، نه تنها یک خواسته‌ی جدی و دغدغه‌ی ذهنی است، بلکه حتی به یک معضل جدی که اغلب لاینحل نیز به نظر می‌رسد مبدل شده است. که البته روی سخن ما در این مختصر با دختر خانم‌ها است که نقش اصلی در «جذب» را ایفا می‌کنند و امید است در آینده نیز نکاتی برای آقاپسرها بیان کنیم.

تا کنون توصیه‌های متفاوت و نکات مهمی در امر ازدواج مطرح شده است که اغلب آنها و به ویژه هر آن چه در اسلام بیان شده کاملاً صحیح، درست و مؤثر است. مثل این که حتماً با کفو «همتا» ازدواج کنید، مهریه‌ را سنگین نگیرید، پای بند چشم و هم چشمی نباشید و ...، اما این مقوله به نکات دیگری که با توجه به «آفت شناسی ازدواج در عصر و جامعه‌ی ما» از سوی کارشناس محترم، جناب نکته‌گو، یعنی بنده‌ی حقیر به دست آمده اشاره دارد.

در بیان این نکات توصیه‌ای، از اطاله‌ی کلام و توضیحات خودداری و پرهیز می‌کنم، چرا که به وضوح مشهود و مفهوم همگان است. پس اینک خوب دقت کنید:

 

ادامه مطلب ...